نـتــرس از هجـــــ ـــ ـوم حـضــــ ــــــ ــورم ...
چــــيزي جــــ ـــ ـز تـــنــهايي با من نيـــستـــــ ـــ ـ ...
*****
به همين سادگي تو رفتي و رد پاي رفتنت رو ، رو دلم جا گذاشتي...
به همين سادگي
من تنها شدم...
تنها تر از خاطره هاي با هم بودنمون که حالا غبار فاصله اونها رو پشت دستهاش قايم کرده...
تو که رفتي دلم به جرم عاشقي محکوم به مرگ در حبس ابد شد
و براي چشاي بيقرارم حکم انتظار صادر شد...
اما جرم من فقط عاشقي بود همين...
عطر خيالت ديگه مجال بوييدن گلهاي اطلسي رو نميده...
هر شب نسيم رويا چشام رو نوازش ميکنه و ماه اشکهاش رو روي گونه ام ميکاره....
حس خوب بودن تو از دروازه ي خاطره هام عبور ميکنه و رد پاي شکوفه هاي سيب رو به جا ميذاره...
آه که چه قدر خسته ام...
خسته ام از تکرارهميشگي فردا...
خسته ام از تکرار
واژه هام که همه رنگ تو رو دارند....
مي خوام اشکاي بي پناهم رو تو دستام بگيرم
و شمعي به خاموشي تموم نا گفته ها روشن کنم...
مي خوام تو اين افسانه ي شب زده که واسم رنگ حضور نداره تو کوچه ي بهار تابلوي بن بست بزنم...
تو اين خلوت گم گشته ي سرد يه نفس مونده به صبح...
تا پايان من...